کد مطلب:125564 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:247

خورشید آسمان نبی
ای پادشاه حسن تو را چاكر آفتاب

داری دو رخ یكیش مه و دیگر آفتاب



نه چون خطت به نكهت جانبخش، مشك ناب

نه چون رخت به روشنی منظر آفتاب



خطت كشیده دایره ی عنبرین به ماه

خالت نهاده نقطه ی مشكین بر آفتاب



بی پرده گر شوی ننمایند شام و صبح

روی منیر ماه و رخ انور آفتاب



آنی كه شام و صبح به پایت گه نثار

پاشیده سیم ماه و فشانده زر آفتاب



قصری ست منظر تو و ماهی رخت كه هست

زان مضطرب سپهر، وزین مضطر آفتاب



روی تو خون گشوده ز چشمم ولی زند

بر دیده ی نظارگیان نشتر آفتاب



بر طرف آن دو رخ نبود خط كه خورده است

در مشك، ماه غوطه و در عنبر آفتاب





[ صفحه 153]





ننهفته است زلف، رخت را كه زاغ شب

آورده جای بیضه به زیر پر آفتاب



گلها تمام خار و تو گلگون عذار گل

خوبان ستاره و تو بلنداختر آفتاب



پیش تو مهر كیست؟ كه حسن تو را بود

دفتر نجوم، و فردی از این دفتر آفتاب



بر اسب نیلگون چو برآیی سزد ز رشك

آید فرود از این تل خاكستر آفتاب



تنها منم نه خسته ی دردت، خریده اند

ای از غم تو چون مه نو لاغر آفتاب،



درد تو را به جان فلك و بر روان ملك

داغ تو را به تن مه و بر پیكر آفتاب



از من مدار پرتو لطف اینقدر دریغ

ای تو به باختر مه و در خاور آفتاب،



ورنه برم شكایت تو نزد خسروی

كو را سپهر بنده بود، چاكر آفتاب



سلطان دین حسن كه ز لطف عمیم اوست

در معدن وجود گهرپرور آفتاب



خورشید آسمان نبی و ولی كه هست

او اختر و علی مه و پیغمبر آفتاب



سرگرم مدح او نه منم كامد از ازل

مدحتگرش سپهر و ثناگستر آفتاب



جا دارد ار ز حسرت انگشت او كند

قالب تهی چو حلقه ی انگشتر آفتاب





[ صفحه 154]





نبود اگر اشاره ی حكمش چه سان رود

یك شب ز باختر به سوی خاور آفتاب؟



زین شاه تاجدار و گرامی برادرش

گر رخ زنند طعنه ی خوبی بر آفتاب



غیر از جناب فاطمه در گلشن وجود

نخلی كه دید بار مه آرد، بر آفتاب؟



گیتی فروز مطلعی از جیب خامه ام

سر زد چنان كه از فلك اخضر آفتاب



آن به كه در حضور شه آرم چو ذره ای

كو تحفه ی ثنا گذراند بر آفتاب



ای پیش بارگاه تو خدمت گر آفتاب

منظر تو را سپهر و تو در منظر آفتاب



آن خسروی كه زیبد اگر بهرت آورد

تخت آسمان، كلاه مه و افسر آفتاب



تو ناخدای بحر وجودی و باشدت

دریا جهان، سفینه فلك، لنگر آفتاب



نبود عجب كه بهره ز فیضت نبرد خصم

سنگ سیاه را نكند گوهر آفتاب



روشن كند دم تو جهان را كه در دلت

همچون ضمیر صبح بود مضمر آفتاب



بس خضر طالب تو، شب و روز، نور تو

گو نبودش دلیل مه و رهبر آفتاب



آتش زند به خرمن اعدا كه روز رزم

سوزنده تیغ توست چو در محشر آفتاب





[ صفحه 155]





لشكرگهی كه جای تو باشد در آن میان

چون در میانه ی سپه اختر آفتاب



آید بدیده عرصه ی گردون كه اندر او

لشكر بود نجوم و سرلشكر آفتاب



جویم چو نور فیض، كجا از درت روم؟

ای آستان جان تو را چاكر آفتاب



جایی كه غیر جای تو باشد فروغ نیست

و آنجا كه جای توست ز سرتاسر آفتاب



بر می كشان ز لطف تو اكنون همی دهد

چون ساقیان شراب ز جام زر آفتاب



گر قهرت از زمانه كند منع روشنی

ای از كمند حكم تو در چنبر آفتاب



نه از فلك به شام نماید عذار، ماه

نه ز آسمان به صبح برآرد سر آفتاب



از فیض شامل دو كف زرفشان تو

ای كم جهان ز نور سخایت در آفتاب



جود و كرم دو طایر زرین بود كه هست

آن شاهبال ماهش و این شهپر آفتاب



شاها منم كه از پی خونریزیم به كف

هر بامداد جلوه دهد خنجر آفتاب



دایم به چاره جویی بخت سیاه خویش

جویم در این حدیقه چو نیلوفر آفتاب



در معدن وجود نه یاقوتم و نه اصل

تا ریزدم به جام، می احمر آفتاب





[ صفحه 156]





بر ذره ای تو پرتوی افكن كه آن فروغ

گاهی به ماه طعنه زند گه بر آفتاب



وقت دعاست از پی آمین ستاده اند

در یك طرف مه و طرف دیگر آفتاب



افتد ز دست، جام مراد مخالفت

تا شام افكند به زمین ساغر آفتاب



گردد بلند كوكب بخت مؤالفت

تا صبح از سپهر برآرد سر آفتاب





[ صفحه 157]